عباس زینعلی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
حاج عباسعلى زينلى، پدر معظم شهيدان؛ »شعبانعلى«، »اكبر« و »اصغر«(
هشتاد ساله و اهل مباركه است. پدرش كارگرى زحمتكش بود كه لقمه حلال و اداى واجبات دينى را اصل اول زندگى مىدانست. او با فرزندانش بسيار مهربان بود. مدرسه نرفت و در نزديكى محل زندگى آنها مكتبخانهاى نبود تا عباسعلى كه فرزند ارشد خانواده بود، بتواند تحصيل كند. او با پدر سر زمين كار مىكرد. بعدها او را فرستادند تا در كارگاه قالىبافى كار كند. وقتى صاحب كارگاه نبود، او به قالىبافها تذكر مىداد كه سريعتر ببافند و وقت را به بطالت نگذرانند. كارفرما كه مديريت و درايت او را مىديد، گفت كه او به درد كارگرى نمىخورد و بايد مدير كارگاه باشد و »عباسعلى« شد مدير دارهاى قالى كه حضور و غياب كارگران، تعداد كارها و كمبودهاى كارگاه را تو ذهن نگه مىداشت. اندك اندك مسئوليت صورتحسابهاى كلى را نيز به عهده گرفت. دست خط مسئول كارگاه و راه ذهن مىسپرد و از شكل كلمات مىفهميد كه محتواى آن چيست.
- از شكل كلمهها مىفهميدم كه اين كدام كلمه است. كمكم خواندن و نوشتن را به همين شكل ياد گرفتم و الان هر چيزى را مىخوانم و مىنويسم. در واقع همه اول الفبا ياد مىگيرند و بعد كلمه مىسازند و بعد جمله. ولى من با خواندن جمله، معنى كلمهها را مىفهميدم و كمكم فهميدم كه كدام حروف را بايد به چه شكل به كار ببرم كه كلمه را بنويسم و از تركيب قسمتى از كلمه ديگر طرز نوشتن كلمهاى جديد را كشف مىكردم!
او از صبح سحر تا غروب در كارگاه كار مىكرد. شده بود نانآور خانواده و خرج پنج خواهر و برادرش را هم مىداد. تعداد دارهاى كارگاه به سيصد عدد رسيده بود و او براى خريد خامه، رنگ، دار قالى و ابزار مدام در فت و آمد بود. بسيت و پنج سال داشت كه به خواستگارى »صغرى مباركه آبادى« رفت و او را كه پانزده سال بيشتر نداشت، به عقد خود درآورد با هشتاد تومان مهريه.
شعبان على، على اكبر، على اصغر، ابراهيم، قاسمعلى، على و دو دخترش به دنيا آمدند و »عباسعلى« با وجود هزينههاى تحصيل و زندگى فرزندان، هرگز نتوانست خانهاى بخرد. با وجود اين كه مستأجر بود، اما براى درس و ادامه تحصيل آنها تلاش مىكرد.
شعبانعلى بعد از ديپلم نيز ادامه تحصيل داد و تا مقطع كاردانى پيش رفت. رفته بود خدمت، اما مىگفت: سربازى براى محمدرضا پهلوى، ننگ است. مىگريخت؛ سرانجام خدمتش را به پايان رساند. بعد از پيروزى انقلاب به عضويت رسمى سپاه درآمد.
اكبر نيز بعد از ديپلم پاسدار سپاه شد و اصغر نيز.
»شعبانعلى« بيست و دو ساله بود كه ازدواج كرد. روزهاى اول جنگ بود. مادر برايش پيراهن سفيدى آورد.
نگاه كرده بود به جنس پيراهن كه نازك بود. يقه آهاردار آن تو ذوقش زد.
مادر در سكوت، نگاهش كرد و پدر نيز. شعبان على پيراهن ضخيمترى پوشيد.
- اين لباس مناسبتر است.
همه به جشن و پايكوبى بودند كه صداى آژير خطر بلند شد.
- شنوندگان عزيز، صدايى كه هم اكنون مىشنويد، اعلام خطر با وضعيت قرمز است. محل كار خود را ترك و به پناهگاه برويد.
همه ترسيده و هراسان ميخكوب شدند. صداى فرياد كودكان با صداى جيغ زنان درهم آميخت. آن شب، كوچه آن سوتر توسط هواپيماهاى عراقى بمباران شد.
پس از آن بود كه »شعبانعلى« عازم منطقه شد. پس از او اكبر و اصغر نيز به جبهه رفتند.
شعبانعلى هر بار كه نامه مىنوشت، از همسرش حلاليت مىطلبيد و عذرخواهى مىكرد.
- شرمندهام كه شما را با مشكلات زندگى تنها گذاشتهام. مىگفت: پدر بيا برويم جبهه.
»عباسعلى« با او عازم منطقه مىشد. با او كه بود، غم نداشت.
وقتى على اكبر براى آخرين بار به مرخصى آمد، موقع وداع پيشانى پدر را بوسيد. چه در نگاه او خواند كه گفت:
»پدر عزيز! هيچ ناراحت نباش. اگر شهيد شدم، منتظر تو مىمانم تا روز قيامت و شفاعت تو را يادم نمىرود. تو هم شفاعت مرا از ياد نبر و مقاومتت را بيشتر كن. خودت را عاشق خدا كن كه خدا فقط عاشقش را دوست دارد.«
اكبر رفت و سوم آبان سال 62 در عمليات والفجر 4 به شهادت رسيد و »عباسعلى« كه عزادار او بود، در تشييع پيكر پسر شركت كرد.
»شعبانعلى كه شده بود قائم مقام لشكر 8 نجف اشرف، هر بار با دست و پاى مجروح و تركش خورده به خانه برمىگشت.
»اصغر« كه هنگام وداع، غم عميق پدر و مادر و وحشت آنان از فراق فرزند را در نگاههايشان مىخواند، از زير قرآن كه در دست مادر بود، رد شد.
- به خدا مىسپارمت.
صداى مادر را شنيد و اين بار با خيالى آسوده، منزل را ترك كرد. او بيست و چهارم اسفند سال 63 شهيد شد. در وصيتنامهاش نوشته بود:
شب زندهدارىهاى شما را نسبت به خودم، خوب درك مىكنم. لحظات آخر اعزام را كه بالاى سرم قرآن گرفتيد و آن بوسيدن آخر و نگاه آخر را و صحبت پايانى را كه »برو به خدا مىسپارمت« ولى مادر! با اين همه عشق و محبت مكتب ما
خون مىخواهد، خون...
پس از مراسم ختم اصغر دوباره شعبانعلى و پدر به جبهه رفتند.
شعبانعلى در عملياتهاى فتح بستان، ثامن الائمه و بسيارى ديگر شركت كرده بود. او سال 64 با مادر عازم حج شد. به طرف حرم مىرفتند كه به مغازهاى خيره شد. رفت جلو و مادر را صدا زد. از فروشنده، برد يمانى خواست و خريد.
- مادر! يادت هست كه شب عروسى آن پيرهن سفيد را آوردى و چون مدل و جنس آن خيلى روى مد و جلب توجه كننده بود، آن را نپوشيدم؟
مادر هيچ نمىگفت. شعبانعلى اشاره كرد به روزى كه عروس را به خانهشان آوردند و مادر سر تكان داد:
- يادم آمد.
شعبانعلى خنديد:
- آن روز شما و پدرم خيلى از من دلخور شديد. نه؟!
مادر به صورت پسر نگاه كرد.
- گذشتهها گذشته.
شعبانعلى كه به طرف مسجد الحرام مىرفت، برد را به مادر داد.
- اين برد را براى جبران آن شب خريدم. وقتى شهيد شدم، جنازهام را شب به منزل بياوريد. اين برد را با كمك پدرم به من بپوشانيد.
مادر دلش لرزيد. اخم كرد:
مادر به فدات اين حرف را نزن پسر جانم!
شعبانعلى جلوتر از او به راه افتاد.
از سفر حج كه برگشتند، پسر دوباره به منطقه رفت. عمليات والفجر 8 در پيش بود. رفت و يازدهم اسفند ماه در منطقه فاو به شهادت رسيد.
عباسعلى به رغم آن كه سنش به 80 رسيده، با وجود همه آلام و ناملايمات و حتى نامهربانىهاى دنياپرستان دلى آرام و قلبى مطمئن دارد و حضور خود و فرزندانش را در حماسهى دفاع مقدس تكليف مىداند، تكليفى كه سعادت اداى آن را خدا به او و فرزندانش داد.
من مطمئن هستم كه اگر جنگ ادامه پيدا مىكرد، همهى پسرانم شهيد مىشدند و شايد من هم شهيد مىشدم، همه پسرانم پاك بودند، پاك زندگى كردند، چه آنانى كه رفتند و چه آنانى كه ماندند و...
آهى مىكشد و خاطرهاى را يادآور مىشود و...
شايد پسرانم كه ماندهاند اجرشان فرداى قيامت بيشتر از آنانى باشد كه رفتند، چرا كه اينها هم جبهه رفتند و تا آخر ايستادهاند و امام را تنها نگذاشتند و شايد ماندهاند تا پيام خون آنها را به نسل آينده برسانند.
من پدر شش شهيدم، شش قهرمان!
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}